ارميا-رضا اميرخاني


گزيده اي از کتاب ارميا.


جاده مثل ماري سياه بدون هيچ حرکتي روي خاک‌هاي داغ


لميده بود. کوه‌هاي کوچک يا تپه‌هاي بزرگ آرام‌آرام بزرگ‌تر


مي‌شدند و از جلوِ شيشه‌ي ماشين مي‌گذشتند.


ارميا دو سه ماه بود که کوه نديده بود. کوه همواره براي


ارميا زيبا بود. در کودکي کوه را بزرگ‌تري باابهت مي‌ديد،


چيزي فراي پدر و مادر و حالا کوه‌ها بزرگ‌تر شده بودند.


کوه بسيار شبيه مصطفي بود. حتا نه، کوه شبيه پاهاي


قطع‌شده‌ي دکتر روان‌کاو بيمارستان اهواز بود. در کودکي


گاه‌گاهي در بعضي از کوه‌ها خودش را پيدا مي‌کرد.


و با صداي بچه‌گانه مي‌گفت: «آن کوه منم. آن مامان است.


آن‌هم باباست.»



اما آن روز بين خودش و کوه هيچ شباهتي نمي‌ديد. ارميا ارميا بود و مصطفي کوه.


اما کوه هم کم است، مصطفي مصطفي بود




پي نوشت:کتابي خوب از دفاع مقدس


بقول آقاي ابراهيم حاتمي کيا اينکه دغدغه ي چند نفر از تماشاچي ها مثل منه مهمه!


ببخشيد خودم مطلب کتاب رو ننوشتم .


بخونيدش حتما.


خوشبحال مصطفي ها


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حرفای من و دلم هر چیزی در مورد چاپ گروه معماری دانشجویان مدیر پیامک Azarano یادِ امام (عج) signcompanyseoshiraz11.parsablog.com انیمه/مانگا و هرچیزی مربوط به اینهاست سوله سبک تبريز